آخرین اتوبوس
برف، شانههای جمعیت را سفیدپوش کرده بود. او باز هم پیرزن را به زور آورده بود تا آخرین گروه آزادگان را ببیند. شاید که امید، در یکی از اتوبوسها، روی صندلی نشسته باشد و با دیدن او و پیرزن که در برابر جمعیت ایستادهاند، سر از پنجره بیرون آورد و برایشان دست تکان دهد.
او را بردند و از دست مرد هیچ کاری ساخته نبود!؟ بوی دود آتش تانکهای نیم سوخته، قاطی با بوی خون و تعفن فضا را پر کرده بود. تنها به سختی توانست جلوی سرفههایش را بگیرد؛ تا کسی متوجه اش نشود. دو نفر در برابر نگاهش، دستهای مجروح برادرش را به زور کشیدند، بر موهایش چنگ انداختند و او را میان دود سیاه و غلیظ تانکهایی که میسوختند، بردند. صدای برادر را نمیشنید، اما احساس میکرد که لبهای خشکیدهاش را بر هم می فشارد و دندانهایش را بر هم می ساید تا نالهاش بلند نشود. یکی از آن دو نفر قنداقهی تفنگ بر پیشانی برادر کوبید و خندید؛ قهقهههایش در فضا طنین انداخت. دیگری، با سر نیزه به محاسن کوتاه و سیاهش اشاره کرد و با غیض فریاد زد: «حَرَس!!»
آن وقت دستهای مجروحش را گرفتند و کشان کشان، روی سنگریزهها، خارها و اجساد به دنبال کشیدند. گویی قلب مرد بود که روی خار و خاشاک کشیده میشد. سکوت برادر، برایش فریاد بود. گویی با سکوتش میگفت: «بزن، بزن همان یک تیر خلاص را بزن. مگر قول نداده بودیم که اگر یکیمان اسیر شد، دیگری او را از اسارت برهاند!؟ مگر قول نداده بودیم که...»
میدانست که چرا برادر صدایش نمیزند؛ میدانست که چرا او را به نام نمیخواند؛ میخواست تا کسی متوجه اش نشود. دستهایش لرزیدند، تفنگ را بالا آورد و از نشان آن به برادر چشم دوخت. انگار که صدایش در خیالش پیچید: «خلاصم کن برادر؛ نجاتم بده. مگر عهد نکرده بودیم که...»
انگشت بر ماشه گذاشت، برادر سر برگرداند، جایی که او پنهان شده بود، به خاکریز نگریست. دهان باز کرد تا چیزی بگوید، تا فریاد بزند، اما انگشت مرد ماشه را چکاند. صدای یک تیر میان خاکریز طنین انداخت. عراقیها دستهای مجروح برادر را رها ساختند و با خشم اطراف را پاییدند؛ چرخی زدند و ناگهان سیاهی قامت او را پشت خاکریز دیدند. اسلحه به سویش نشانه گرفتند و رگبار...
***
چادرشب را پس میزند و سرجایش مینشیند. نفسش به سختی بالا میآید، قلبش تند تند میتپد. باز هم همان کابوس همیشگی؛ هر شب، هر روز، هر لحظهای که چشم بر هم میگذارد همان کابوس را میبیند. برادرش را با آخرین فشنگ میکشد!
دستهای لرزانش را تا جلوی صورت بالا میآورد. دستهایش در روشنایی کم سوی مهتاب رنگ خون دارند. با خود فکرمی کند؛ مگر کشتن برادر غیر از این است که از دستم هیچ کاری ساخته نباشد! مگر کشتن برادر غیر از این است که شکنجهاش را ببینم و سر پایین بیاورم؛ در خود فرو روم تا کسی متوجه حضورم نباشد، تا بتوانم بگریزم! تنها یک فشنگ داشتم، شاید اگر خشابهای اسلحههایی که میان خاکریز پراکنده بود را میگشتم، میتوانستم چند فشنگ دیگر پیدا کنم. میتوانستم او را نجات دهم؛ اما انگار در آن لحظه، کسی فکرم را دزدیده بود.
حالا بیست زمستان میگذشت و مرد به همه گفته بود: «او آن سوی خاکریز بود و من این سو.»
گفته بود: «برادرم زنده است.»
حالا بیست زمستان میگذشت و پیرزن هنوز هم چشم به راه پسرش مانده بود. هیچ کس، هیچ نشانی، هیچ پلاکی، هیچ تکه لباسی، هیچ خبری از برادر نیاورده بود.
***
سقف اتاق و دیوارهای گچی، در برابر نگاهش چرخ میخورد. دست استخوانیاش میان انگشتان زبر و چروکیدهی پیرزن میلرزید. پیرزن هنوز منتظر بود؛ انگار با نگاه آرامش به او میفهماند: «حرفت را باور دارم پسرم؛ برادرت زنده است.»
مرد میانسالی، پشت میز کارش نشسته بود. نگاه از روی پرونده برداشت و از بالای عینک دور نقره ایش به پیرزن نگریست؛ با سر به مرد اشاره کرد و گفت: «این بنده خدا که حالیش نیست، موج انفجار گرفتش. شما حاج خانوم، چه طور به حرفش امیدوارین و...» پیرزن حرف مرد را ناتمام گذاشت: «چند تا از همرزماش دیدنش، وقتی این پسرم رو عقب بردن؛ پسر کوچیکم هنوز اون طرف خاکریز زنده بوده. »
مرد میانسال سری تکان میدهد: «دیدن که جنازهاش اون طرف خاکریز مونده، کسی هم نتونسته اون رو عقب بیاره و فقط این یکی رو نجات دادن. کدوم عملیات بود؟»
پیرزن تندی جواب داد: «کربلای ۵ .»
مرد میان سال ابروهایش را بالا انداخت: «سختترین عملیات بوده، آتش دشمن اون قدر زیاد بوده که اگه جنازهای هم بود چیزی ازش باقی نمیموند. »
مرد سکوت میکند؛ دوباره به پیرزن چشم میدوزد و ادامه میدهد: «رژیم عوض شده و زندونای عراق خالی از اسیر شدن. یک سنگ قبر تو بهشت زهرا میگذاریم؛ البته با رضایت شما حاج خانم ...»
او دیگر تحمل حرفهای مرد را نداشت. دست لرزانش را از میان انگشتهای پیرزن بیرون کشید و به سوی مرد هجوم برد، با مشت بر میز کوبید و فریاد زد: «دیدم که هنوز امید زنده بود. هنوز زنده بود و دو نفر روی خاک میکشیدنش... که... »
رعشهای تمام تنش را فرا گرفت؛ دیگر نتوانست ادامه دهد، کف اتاق افتاد.
***
اتوبوسها، پی در پی از برابر نگاه آنها میگذشتند. سرخی پرچمها، در باد و دانههای برف پیچ و تاب میخوردند. سرهایی تراشیده با چهرههایی تکیده و رنگ باخته از میان پنجرههای کوچک به جمعیت مینگریستند. برف، شانههای جمعیت را سفیدپوش کرده بود. او باز هم پیرزن را به زور آورده بود تا آخرین گروه آزادگان را ببیند. شاید که امید، در یکی از اتوبوسها، روی صندلی نشسته باشد و با دیدن او و پیرزن که در برابر جمعیت ایستادهاند، سر از پنجره بیرون آورد و برایشان دست تکان دهد.
به مادر گفته بود که چه عهدی با امید بسته بود. به مادر گفته بود که اسلحهاش تنها یک فشنگ داشت و گفته بود که ...
دستش، میان انگشتهای مادر میلرزید. صدای خندهها، هق هق گریهها، فریاد زنی که با دیدن عزیزش بی هوش میشد، در گوشش پیچید.
عکسهایی که چهره خیلیهایشان برایش آشنا بود، میان قابها، در دستان جمعیت واضح و آشکار به نظرش میآمد.
اتوبوسها، پی در پی از برابرشان میگذشتند.
جمعیت نیز یکی یکی پراکنده میشدند؛ و تنها او مانده بود و پیرزن. کنار جاده ای گل آلود ایستاده بودند و برف همچنان میبارید. پیرزن عکس جوانی را با یک دست گرفته بود و دست او را میان مشت دیگرش میفشرد. گرمی دست مادر کمی آرامش میکرد.
آنها هنوز منتظر بودند، منتظر بازگشت امید.
پیرزن میدانست که با بازگشت امید کابوسهای همیشگی او نیز به پایان میرسد.
و شاید، شاید که آخرین اتوبوس هنوز در راه باشد.
منبع : سایت جوانان رضوی
لطفا آدرس میلتونو لطف کنید
کارت شارژ همراه اول یا ایرانسل؟